لباس یاس بر تن کرد زهرا
کنار دست او بنشست مولا
محمد خطبه خواند زهرا بلی گفت
غلط گفتم بلی نه یا علی گفت . . .
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بی امام شد
دجله که دیگر آبروی رفته هم نداشت
آنقدر اشک ریخت که چشمش تمام شد
جنت وزید و حجره ی در بسته ی امام
در بارش ملائکه خود بار عام شد
تا سایه بان شود به تن زهر دیده اش
خورشید شد کبوتر و بر روی بام شد
گل رفت و مستی از سر پروانه ها پرید
دل بی خبر ز لذت شرب مدام شد
آن روز ذوالجناح حسین (ع) از نفس فتاد
آن روز ذوالفقار علی (ع)در نیام شد
آتش نشست در جگر کربلایی اش
یعنی به رسم خون خدا تشنه کام شد
از بس که اشک ها به غزل پشت پا زدند
این مصرع رمیده زمین خورد و رام شد
عباس احمدی